|رفته امــ/ به گوشه ای دنج پناه برده ام/ حالا که باز هم زمانه می خواهد رسم همیشگی اش را تکرارکند، من دیگر بازیگر این صحنه نخواهم ماند! دیگرنقش اول این تئاتر تراژدیک نخواهم بود/ من از تکراروتکرار وتکرار گریخته ام به سوی ِ ...
به نبودن در میان این همه تکرار نیاز دارم/ به نبودن احساس های قدیمی، به تکرار نکردن واژه هایی که دیگر خودم هم باورنمی کنم، به نبودن لرزش های گاه وبیگاه، به نبودن های دیگر نیاز دارم/ نداشته هایم را می خواهم/ تو را ...
می روم تا بیندیشم/ می روم کنجی را بیابم وآن قدر آرام بشوم تا دیگر کسی نا آرامم نکند/ آن قدر بیندیشم تا بتوانم دیگر نبودن را لمس نکنم/
برای لمس نکردن دوباره آنچه اتفاق افتاده، اندیشه می خواهم، بینش می خواهم و ذهنی که کمتر دچار نسیان شود....
من تا ابد معتکف خواهم ماند،
مرا به نیستی باز مگردان..|